.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۹۵→
نیکا سینی شربت و جلوم گرفت وبالبخندی روی لبش گفت:چه عجب!بلاخره چشم ما به جمال دیاناخانوم روشن شد!!!
لبخند محوی تحویلش دادم ولیوان شربت واز توی سینی برداشتم.نیکام سینی رو روی میز عسلی وسط هال گذاشت ودرست کنار من نشست.
یه ذره از شربت وسرکشیدم وبعدنگاهی به سرتاسر خونه انداختم... گفتم:گفتی که امیر شرکته دیگه...نه؟!چشماش وریز کرد ومشکوک گفت:چی شده تو هی آمار امیرو می گیری؟تاحالا صد بار پرسیدی خونه اس یانه...نیس!تو جیبم که قایمش نکردم...
خنده ای کردم ولیوان نصفه شربت وگذاشتم روی میز عسلی.
برای عوض کردن بحث گفتم:خب...بگو ببینم فندوق خاله کی به دنیا میاد؟
لبخندی روی لبش نشست وبا لحن ذوق زده ای جواب داد:
- نزدیک ۶ ماه دیگه!
با این حرفش،بغض سنگین توی گلوم دوباره جون گرفت.غمگین و بغض آلود خیره شدم به نیکا...بی اختیار زبونم توی دهنم چرخید و زیرلب زمزمه کردم:
- کاش به دنیا اومدنش ومی دیدم...
زمزمه ام خیلی آروم بود اما انگار نیکا شنید چی گفتم چون اخم ریزی کرد وگفت:کاش؟...خب به دنیا اومدنش ومی بینی دیگه!کاش گفتن نداره که...
لعنتی...همش دارم سوتی میدم!نیکا نباید بفهمه که من دارم میرم...هیچ کس نباید بفهمه!!!
نیکا که من وتو فکر دید،بانگرانی پرسید:دیانا...خوبی؟!
لبخند زورکی روی لبم نشوندم وسری تکون دادم...
- مگه قرار بود بد باشم؟...
- آخه...خیلی توهَمی!تو فکری...چیزی شده؟...
سرم وبه عالمت منفی تکون دادم وگفتم:نه بابا!همه چی خوبه خوبه...
لبخند محوی زد وسربه زیر انداخت.شروع کرد به بازی کردن با حلقه توی دست چپش...بعداز چند لحظه سکوت،سر بلند کرد وخیره شد بهم...
انگار می خواست یه چیزی بگه ولی نمی تونست...
بلاخره سکوت وشکست و به زبون اومد:
- دیانا...قهر ودعوا و دلگیری توی هر رابطه عاشقانه ای وجود داره.حتی من و متینم خیلی وقتا باهم دعوا می کنیموازهم دلگیر میشیم اما...اگه عشق وعاطفه بین دو طرف براشون مهم باشه،باید کدورتا رو بریزن دور و هیچ وقت از هم دیگه چیزی رو به دل نگیرن.
از حرفاش تعجب کرده بودم وهمین طور...ترسیده بودم!
لبخند محوی تحویلش دادم ولیوان شربت واز توی سینی برداشتم.نیکام سینی رو روی میز عسلی وسط هال گذاشت ودرست کنار من نشست.
یه ذره از شربت وسرکشیدم وبعدنگاهی به سرتاسر خونه انداختم... گفتم:گفتی که امیر شرکته دیگه...نه؟!چشماش وریز کرد ومشکوک گفت:چی شده تو هی آمار امیرو می گیری؟تاحالا صد بار پرسیدی خونه اس یانه...نیس!تو جیبم که قایمش نکردم...
خنده ای کردم ولیوان نصفه شربت وگذاشتم روی میز عسلی.
برای عوض کردن بحث گفتم:خب...بگو ببینم فندوق خاله کی به دنیا میاد؟
لبخندی روی لبش نشست وبا لحن ذوق زده ای جواب داد:
- نزدیک ۶ ماه دیگه!
با این حرفش،بغض سنگین توی گلوم دوباره جون گرفت.غمگین و بغض آلود خیره شدم به نیکا...بی اختیار زبونم توی دهنم چرخید و زیرلب زمزمه کردم:
- کاش به دنیا اومدنش ومی دیدم...
زمزمه ام خیلی آروم بود اما انگار نیکا شنید چی گفتم چون اخم ریزی کرد وگفت:کاش؟...خب به دنیا اومدنش ومی بینی دیگه!کاش گفتن نداره که...
لعنتی...همش دارم سوتی میدم!نیکا نباید بفهمه که من دارم میرم...هیچ کس نباید بفهمه!!!
نیکا که من وتو فکر دید،بانگرانی پرسید:دیانا...خوبی؟!
لبخند زورکی روی لبم نشوندم وسری تکون دادم...
- مگه قرار بود بد باشم؟...
- آخه...خیلی توهَمی!تو فکری...چیزی شده؟...
سرم وبه عالمت منفی تکون دادم وگفتم:نه بابا!همه چی خوبه خوبه...
لبخند محوی زد وسربه زیر انداخت.شروع کرد به بازی کردن با حلقه توی دست چپش...بعداز چند لحظه سکوت،سر بلند کرد وخیره شد بهم...
انگار می خواست یه چیزی بگه ولی نمی تونست...
بلاخره سکوت وشکست و به زبون اومد:
- دیانا...قهر ودعوا و دلگیری توی هر رابطه عاشقانه ای وجود داره.حتی من و متینم خیلی وقتا باهم دعوا می کنیموازهم دلگیر میشیم اما...اگه عشق وعاطفه بین دو طرف براشون مهم باشه،باید کدورتا رو بریزن دور و هیچ وقت از هم دیگه چیزی رو به دل نگیرن.
از حرفاش تعجب کرده بودم وهمین طور...ترسیده بودم!
۷.۶k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.